تنهايي

 

در طول بيست و هفت سال زندگي، تنهاترين دختري كه ديده بود، تصوير خودش توی آينه بود. در دورترين خاطراتی که به ياد مي‌آورد تنها با عروسك‌هاي بي‌شمارش بازي كرده بود که اتاق‌اش را چون باغ وحش کوچکی پر می‌کردند. بعد از آن هر صبح كه مادر او را با رنوي سفيد به مدرسه مي‌رساند، برايش داستان‌هاي وحشتناكي از ناپديد شدن بچه‌ها و بيماران منحرفي كه دختران را فريب مي‌دهند، تعريف مي‌كرد. بهترين دوست‌اش در دوران دبستان دختري نود كيلويي با صورت كك‌مكلي بود که در مدرسه به او شیربرنج می‌گفتند و كنجكاوترين آدم‌ها ده دقيقه بعد از حرف زدن با او خواب‌شان مي‌گرفت. برای امتحانات آخر سال کلاس چهارم شیربرنج را به خانه‌ دعوت كرد تا رياضي تمرين كنند. بعد از ظهر وقتي رفته بود برای عصرانه از آشپزخانه كيك پرتغالی و شير بياورد، ديد دختر يواشكي انگشت‌اش را توي دماغ‌اش مي‌كند، چيزهايي در مي‌آورد و در دهانش مي‌گذارد. از آن روز به بعد ديگر كسي را به خانه دعوت نكرد. در دبيرستان از اين كه دخترها عاشق پسر‌بچه‌هايي جلف با صورت‌هاي پر از جوش مي‌شوند، تعجب مي‌‌كرد. همان زمان بود که دریافت از همه‌ی دخترها متنفر است. دختر‌هایی که بزرگ‌ترین دست‌آورد زندگی‌شان دوست شدن با پسری دماغ دراز یا خرید شلوار جین مارک‌دار بود. در تمام طول دانشگاه آن‌قدر غرق درس خواندن بود كه فرصتي براي طلف كردن وقت‌اش با پسر‌هاي علاف نداشت، پسرهاي مغرور  و دردسر سازی كه كاري جز بحث‌هاي سياسي و راه افتادند دنبال اين و آن نداشتند.

مهم‌ترين اتفاق زندگي‌اش نامه‌ي عاشقانه‌اي بود كه نظافت‌چي سلف‌سرويس دانشگاه یک روز آخر وقت روي ميز اش گذاشت. دختر پشت مير پلاستيكي كه مثل همیشه  تنها  آن جا مي‌نشست كاغذ تا شده را باز کرد و خواند، نامه‌اي پر از حرف‌هاي احمقانه‌ و  رمانتيك كه با خط نستعليق خوبي نوشته شده بود. هيچ وقت مطمئن نشد اين نامه را نظافت‌چي خودش براي او نوشته يا امانت دانشجوی ساده لوحی است كه  اشتباهي روي ميز او گذاشته است. اما تا آخرين روزي كه از پايان نامه‌اش دفاع كرد لبخند‌هاي پنهان و نگاه‌ معني دار مرد تي به دست را می‌دید و از خود می‌پرسید چه طور هر بار به دانشگاه می‌آید مرد خندان با آن تی خیس سر راهش سبز می‌شود. دختر شانس خوبی برای استخدام در شرکتی شیک و تمیز و بزرگ به دست آورد. در محل كارش دو نفر از همكاران عاشق او شدند، اما هر دو زن داشتند. او از مدت‌ها پيش مي‌دانست بدترين شوهران كساني هستند كه در محل كارت با آن‌ها آشنا مي‌شوي.

اولين بار كه تنهايي عميق بيست و هفت ساله‌ي خود را توي آينه كشف كرد در غروب روزي بود كه از مراسم خاكسپاري مادر به خانه برگشتند. مادرش بعد از يك سال و نيم مبارزه با غذه‌اي سرطاني كه توي مغزاش رشد مي‌كرد، مُرد. دختر دریافت دگرگونی عمیقی در زندگی‌اش رخ داده است، انگار ناگهان از خوابی طولاني بیدار شوی و ببینی همه‌ی لباس‌هایت ناپدید شده‌اند و لخت وسط چهار راهی شلوغ ایستاده‌ای. دختر درست سي و هفت روز بعد از آن واقعه با مردي آشنا شد كه چشمان خسته و مهرباني داشت و پوست برنزه و صداي دو رگه اش دل دختر را مي‌لرزاند. همسر مرد يك سال پيش او را ترك كرده بود. وقتي در جايي دنج با هم قهوه مي‌خوردند دختر دريافت زندگي‌اش در برابر تجربه‌هاي هيجان انگيز مرد مثل لطيفه‌اي تكراري و بي مزه است، اما در بيست و هفت سال زندگي آن قدر آموخته بود كه بداند چنين برهوت ملال آور و بي‌پاياني پرشور ترين مردان را نيز فراري خواهد داد. دختر درحالی که به انگشتان بي‌قرار مرد كنار فنجان قهوه‌اش خيره شده بود، بزرگ‌ترين حقيقت زندگي خود را كشف كرد. او می‌توانست زندگی خود را دوباره اختراع کند. کافی بود کمی قدرت تخیل اش را به کار اندازد و ماجرهای جذابی را تصور کند. دقايقي بعد دختر داشت ماجراي تلخ و تكان دهنده‌ي عشقي را تعريف مي‌كرد كه زندگي‌اش را زير و رو كرده بود. داستان جوان نيمه ديوانه‌اي با چشمان وحشی كه از هفده سالگي بی‌رحمانه عاشق او بوده است. تعریف کرد که چگونه جوان شب‌ها زیادی پنهاني روي پشت‌بام خانه‌شان که پناهگاهی مرتفع و امن بوده مي‌آمده و چگونه زير نور مهتاب و چشم‌انداز گسترده‌ی شهر، لذات سوزان زندگي‌ را با هم تجربه كرده‌اند. دختر درحالی که صدایش از شرمی آمیخته به لذت می‌لرزید و جرأت نگاه کرد به چشمان مرد را نداشت، اعتراف کرد این عشق وحشیانه و درد لذت‌بار همه‌ی زندگی‌اش را تباه کرده است. زیرا دیگر هیچ لذتی با آن شب‌های بی‌انتها قابل مقایسه نیست و هیچ مردی نمی‌تواند برایش جذاب باشد. مرد با چشماني كه از هيجان و حسادت برق مي‌زدند، قهوه‌ي ديگري سفارش داد، به داستان دختر گوش كرد و از او خواهش کرد سعی کند فقط برای یک بار دیگر درهای زندگی و لذت را به روی خود بگشاید، شاید کسانی دیگری هم باشند که بتوانند چنین لذتی را به او بچشانند. دختر آخرين جرعه‌ي قهوه‌اش را سر‌كشيد و تن‌اش از قدرت لذت‌بخشي مور مور شد. انگار خود را دوباره كشف كرده است. هرگز فكر نمي‌كرد چنين مهارتي در روايت باور پذير خيال‌هايش داشته باشد. احساس كرد حالا مي‌تواند همه‌ خواب‌هايي را كه ديده و ماجراهايي را كه شنيده است، حقيقي‌تر از واقعيت بيان كند. 

 سه هفته بعد، در غروب پنج شنبه‌اي كه دختر به اداره برگشته بود تا وسائل جامانده‌اش را بردارد، با معاون جوان و مغرور شركت كه اتفاقي تا آن موقع در اداره مانده بود، برخورد كرد. دكتري با چشمان عسلي که كت و شلوار توسي و ساعت طلايش اندازه‌ي يك بنز مي‌ارزيد و هر بيست و هفت دختر شركت معتقد بودند شبيه لئوناردو دكاپريو  است، و هر بيست و هفت نفر نيز اصرار داشتند، هرگز عاشق او نخواهند شد. دختر ايستاده كنار ميز كارش، با صدایی رنج کشیده و پشیمان داستان عشق ويرانگر زندگيش را براي دكتر چشم عسلي تعريف كرد و او را در حالي كه پره‌هاي بيني‌اش با نفس هايي عميق باز و بسته مي‌شد، كنار قفسه‌ي بايگاني پرونده‌ها از پاي درآورد.

شش ماه بعد دختر به روشني دريافته بود مردها مثل آبناب‌هايي هستند با طعم‌هايي مختلف كه همه‌شان شبيه هم اند، و راه يك‌ساني براي آب كردن همه‌شان وجود دارد. او ماجراهاي لذت‌بخش و تأسف‌بار تازه‌اي در كوهستان، جنگل‌هاي شمال و تله‌كابين به داستان شورانگيز عاشقانه‌اش اضافه كرد و عاشق خيالي خود را تا مرز جنون پيش برد. شاید هم بد نبود آن جوان زیبا با صد و نود سانت قد و نگاه دیوانه کننده‌اش اووردوز کند و مدتی بستری شود. این می‌توانست دلیل مناسبی برای ناکامی تأثر انگیز دختر باشد. بعد دريافت كمي شكنجه‌ي جسماني در داستانش مي‌تواند مردان سخت‌تري را از پاي در آورد. دختری که شکنجه‌های عاشق خود را برای لذت بخشیدن به او تاب آورده، مردان را دیوانه می‌کرد. سيلي، مشت و گاهي تيغ! اينك عاشق ديوانه‌‌ فقط با زخمي كردن او آرام مي‌گرفت. اين مي‌توانست خشن‌ترين مردان را چون گربه‌اي دست آموز، رام و مهربان كند و خسيس‌ترين‌ها را برانگيزد تا دست و دل‌بازانه گران ترين هديه‌ها را براي تولداش بخرند. 

يكي از عجيب‌ترين مرداني كه در زندگي‌اش با او رو به رو شد، فيزيك‌دان تاسی بود كه روزی دو بسته سيگار مي‌كشيد و دیوانه‌ی بازی تخته نرد، حل جدول، قصه‌هاي خيلي كوتاه و دید زدن آدم‌ها توی جاهای شلوغ بود. هفت‌بار ازدواج كرده بود و هيچ داستان عاشقانه‌ و شکنجه‌ی لذت‌بخشی هيجان‌زده‌اش نمي‌كرد. عجيب‌ترين ماجراها را در قالب فرمول ساده‌ای مي‌ريخت و به دختر همچون احمقي كه ابله‌ترين آدم‌ها مي‌توانند فريب‌اش دهند نگاه مي‌كرد. دختر بعد از سومين ملاقات‌اش با فيزيك‌دان لجوج در سینما كه فيلمي جنايي نشان می‌داد، به خانه برگشت و توي رختخواب‌اش گريه كرد. حتا اولين شب مرگ مادرش به اين تلخي نبود. تا صبح كابوس ديد و سر كاراش آن قدر دمغ بود كه دخترها فكر كردند عاشق شده است. بعد از ظهر كه به خانه برمي‌گشت دريافت تنها راه زنده ماندن اش آن است كه قصه‌‌ی خود را به شكلي واقعی‌ و زنده‌تر كامل كند. در ملاقات بعدی به فیزیک‌دان بی‌مو که نگاه جذاب و عمیقی داشت گفت ماجرای او هنوز تمام نشده است، مثل زخمی تازه و زنده که هنوز از آن خون می‌چکد! گفت روز گذشته به ملاقات جوان در بیمارستان رفته، جوان با دستی که شیلنگ سرم از آن آویزان بوده سرش را می‌گیرد و می‌بوسد، آن قدر محکم که نزدیک بوده گردنش بشکند. گونه‌های مرد تاس از شوق و لذت سرخ شدند. می‌خواست به هر قیمت شده جوان را ببیند، با او دوست شود و مثلثي عاشقانه‌ بسازد. ظاهرا فقط رقیبی زنده که کنارش روی تختخواب دراز کشیده باشد می‌توانست مرد را به شوق آورد. دختر حتا از فکر کردن به چنین مثلثی موهای تن‌اش سیخ می‌شد. دو روز بعد ناچار شد عاشق دیرینه‌ی داستان خود را با سکته‌ی قلبی بکشد و با فیزیک‌دان تاس قطع رابطه کند.

  برای اولین بار بود که می‌دید پایان همه‌ی داستان‌ها در اختیار او نیست، زیرا داستان‌ها گاه خود پایانی برای تو انتخاب می‌کنند. این دریافت تازه چنان مأیوس کننده بود که تمام امیال ماجراجویانه‌اش را به یک‌باره فرونشاند و تصمیم گرفت با یکی از خواستگاران محجوب‌اش ازدواج کند. کسانی که هیچ وقت برای شان داستانی تعریف نکرده بود. همه چیز آن قدر سریع و آسان پیش‌رفت که وقتی در اولین شب زندگی مشترک توی آینه‌ی به صورت خود می‌نگریست، به نظرش رسید همین دیروز بود که مادرش مرد و او را دفن کردند. شوهرش موهای خرمایی نرمی داشت که هر روز صبح با دقت آن‌ها را به یک طرف سرش شانه می‌کرد. کارمند دقیق و وظیفه شناسی بود که احتمال داشت در آینده ترقی کند. تنها مشکل این بود که دهانش گاه کمی بوی شلغم می‌داد و تمام افکارش به سادگی خوانده می‌شد، مثل وقتی که دختر زیبایی توی مهمانی می‌دید و صورت‌اش از خجالت سرخ می‌شد. معمولا نکته غافلگیر کننده‌ای نداشت و بیش‌تر شب‌های هفته روی کاناپه در حال تماشا کردن سریال خواب‌اش می‌برد. اما دختر می‌دانست در نهایت روشي مؤثری برای آب کردن تمامی آبنبات‌ها وجود دارد. آن شب هر دو روی تخت دراز کشیده بودند. نور چراغ خیابان که از پشت پرده‌ی اتاق می‌تابید، دایره‌های روشنی روی دیوار ساخته بود. او پیش از آن که شوهرش شب به خیر بگوید داستان عشق دردناک روزگار جوانیش را تعریف کرد. ماجرای پشت بام، شکنجه‌های لذت بخش و مرگی تلخ بر اثر ایست قلبی. مرد با وجود آن که باید ساعت شش صبح بیدار می‌شد، چراغ کنار تخت را روشن کرد، سرجایش نشست و در حالی که ملافه را لای انگشتان‌اش می‌پیچاند به زن خیره ماند. تنها تفاوت در این روایت تازه داستان آن بود که زمان‌اش چند سال به عقب می‌رفت، اما همان تأثیر داشت. در شب‌های بعد مرد ترجیح مي‌داد به جای تماشای سریال، همسرش را در آغوش بگیرد و با خشمی آمیخته به لذت و درد، ماجراهایی را که بر او رفته بود دوباره بشنود. تجسم رنج و لذت جسم آسیب پذیری که حالا می‌توانست به تنهایی آن را در آغوش بگیرد و تصاحب کند، باعث می‌شد از احساس قدرت خويش لذت ببرد.

زن صبح روز بعد توی حمام با دست عرق روی آینه را پاک کرد و به صورت خود نگريست. خیره شدن به چشمان تنها‌ترین زني که در زندگی اش دیده بود آزارش می‌داد. تیغ ریش‌تراشی كهنه‌اي را كه در قفسه‌ي حمام مانده بود، برداشت. به پوست بدن خود دست کشید. چرخید و پشت خود را در آینه نگاه کرد. بعد تیغ را در پوست پشت ران خود فرو برد و آن را بالا کشید. سوزش از هم باز شدن پوست در تنش پیچید و باعث شد برای لحظاتی تنهایی خود را فراموش کند. حالا فقط باید تلاش می‌کرد شوهرش تا چند هفته اين زخم پشت ران را نبیند، در این صورت می‌توانست وقتی از زخم‌اش فقط خطی باقی مانده بود، آن را به شوهرش نشان دهد و داستان شب هولناک و باشکوهی را که  این زخم از آن به یادگار مانده بود، تعریف کند. تیغ را سر جایش گذاشت و دید خون از پشت رانش پایین لغزیده و راه که می‌رود رد پای سرخ‌اش روی سرامیک‌های سفید برجای می‌ماند.

 

نام نویسنده:عليرضا محمودي ایرانمهر

ایمیل نویسنده: iranmehr2@yahoo.com